ماجراهای من :)

Narges  Banoo
Narges Banoo شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۰ ب.ظ

خاطرات بد ابتدایی

کلاس پنجم بود ! دبیرمون یه خانومی بود که من ازش میترسیدم کلا رابطه خوبی باهم نداشتیم .

فامیلمو گفت و پاشدم رفتم پا تخته صورت سوال رو نوشتم گفت اشتباست.

سوال نسبت تناسب بود همون که یک میکروسکوپ بزرگ کنارش کشیده بود .

- نه باید بزرگتر کوچکتر بزاری

منم خب اصن اینجوری حل نکرده بودم برای همین گیج شده بودم بلند شد اومد سمتم

خانوم - خودکارم میزنم تو سرت......

همین تیکه حرفش یادمه و بشدت دلم شکست میخواستم بگم بابا اینجوری نیست و همه بچه هام ساکت بودن اون سوال کوفتیو من با تنفر حل کردم و پایین برگه دفترم نوشت

( دخترشما در درس ریاضی بسیار ضعیف است ..)

ولی من هنوزم میخوام برم ببینمش بهش بگم هدفت چی بود از اینکار!

من سرجام نشستم و آبان از اون مدرسه دراومدم رفتم مدرسه مامانم و چقدر بچه ها از دیدنم خوشحال شدن مخصوصا بهار که سه سال بود باهم بودیم .

دوباره سر کلاس این خانم زنگ ریاضی یکی از بچه ها رفت پای تخته و مسئله رو بلد نبود این کناری ما باهامون حرف میزد من خیلی خیلی کم اونم دیگه تذکر بود میگفتم چیزی نگه یا جواب کوتاه میدادم که منو صدا زد و چون چرخشی بودیم اون روز میز اول سمت چپ ما سه تا بودیم من پاشدم مسئله رو حل کردم و درست حلش کردم.

خانوم- خیله خب بشین دفعه دیگم حرف نزن وگرنه تنبیه میکنم

من آروم گفتم نمیدونم تو دلم یا زمزمه که من حرف نزدم و اون زنگ اشک ریختم و زنگ کلاس با نفرت نگاش میکردم کلا یجوریم چشام حرف میزنه ینی هر احساسی دارم دقیقا چشام اون حسو انتقال میده به طرف و فک کنم خودش متوجه شد

یه بارم که سرکلاسش ما کاری نمیکردیم منو دوستم یکیمون غایب بود داشتیم کناره های دفترو نقاشی میکردیم همه سوالا هم حل کرده بودیم وقتی یکی از بچه ها میرفت نگا میکردم ببینم درسته باز مشغول میشدم و ما اون روز میز اخر کلاس بودیم که یهو...

یکی از بچه ها میز کناری - خانوم اینا دارن نقاشی میکنن دفتراشونو

دیالوگا یادم نیس ولی حرفش شبیه این بود

خانوم- حواسم هست بیاین بیرون

من هنگ کردم چی؟! آخه چرا؟ وقتی از جلوش رد شدم انقدر احمق بودم و خب بچه بودم ترسیده بودم اعتماد به نفس الانمو نداشتم بهش گفتم تروخدا نذاشت ادامه بدم گفت بیرون برین دفتر

تو راهرو موندیم منو دوستم تا اومد بیرون و مارو برد دفتر که نزدیک بود

گفت به معاون که نظافتچی کسی که جارو کنه نمیخوان

من بیصدا اشک ریختم خورد شدم شکستم ولی همه ایناهارو ریختم تو دلم تا یه روز بکوبم همه اینارو تو صورتش بخشیدم ولی فراموش نکردم

معاون مامانمو میشناخت ضمانتمو کرد و رفتیم تو کلاس ولی اون دوستم مامانشو باید میاورد

 

رفتیم ششم یجوری چون بچه معلم بودم حساس شده بودن روم

یه ماجرایی بود بین ساجده و آزاده و نمیدونم چرا زنگ اخر به معلم گفتم ولی به ساجده گفتم مشکلی نداشتا بعدش روز تقدیر از شاگرد اولا اومد منو کشید کنار که من راضی نیستم تو گفتی و...

مامانم فکر کرد بخاطر اینکه یادش رفته منم جزو اون شاگردام که هدیه بیاره گریه میکنم ولی من واقعا از اون ناراحت نبودم گفتم که حتی دوست ندارم بهم کادو بدن جلوی بچه های دیگه

تا کتاب علوم دستم بود و وقتی مامانم اومد بالا گف چیشده بهار گف ساجده ناراحتش کرده و مامانم اومد با اونا حرف بزنه من هی میگفتم برو نمیخواد برو و مشکلات عصبیم از همون موقعا شروع شد

به حرفم نکرد و کاری نکرد فقط نباید اون روز نباید میومد تو کلاس

با همین ساجده ام تو کلاس سوم بحث شد کهکلا ما دوسال باهم بودیم و هر دوسال بحث بود

از ابتدایی رفتم شاهد اونحام نصفش مجازی شد دراومدم تو یه مدرسه نزدیک خونه

اونجا عالی بود جسور شدم کم کم اعتماد به نفس پیدا کردم

Last Comments :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7