ماجراهای من :)

Narges  Banoo
Narges Banoo شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۰ ب.ظ

سربلند

#سربلند
یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم.
جلوی خانه اش دیدم یک جوان ریشوی علیه السلام می پلکد.
موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو.
خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد.
باهم سلام علیکی کردیم.
پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند.
فضولی ام گل کرد:(کی بودن؟)
- اومده بودن خواستگاری زهرا.
- این پسره؟!...زهرا؟!
توی کتم نرفت.
نه هیکل داشت، نه سر و رو ، نه تیپ.
باورم نمی شد از خواهرزاده ام بله بگیرد.
زهرا خیلی سرتر بود.
این وصلت را حماقت محض می دانستم.
گذشت تا شب عقدشان.
دیدم اصلاً اهل رقصیدن نیست، نچسب است، کناره می گیرد.
توی دلم گفتم که این هم نان و کره خور است، بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را با ما وفق دهد.

zynb am zynb am
Last Comments :
۲ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
  • zynb am
    ۱۷ تیر ۰۳، ۰۲:۲۵
    zynb am
    یکی از کتابایی که خیلی احساس تجربه مشابه باهاش داشتم ... شهید حججی رو با این کتاب شناختم و دوست‌ترشون داشتم..
  • Narges Banoo
    ۱۷ تیر ۰۳، ۱۵:۴۴
    Narges  Banoo
    خیلی کتاب قشنگیه❤
    سعی میکنم روزی یه بخش بزارم
    میگم اینکه من دارم میزارم مشکل شرعی نداره؟
  • zynb am
    ۱۸ تیر ۰۳، ۰۳:۳۸
    zynb am
    والا نمیدونم راستش
    شماره ناشر تو نت هست فکر کنم میتونی بپرسی ازشون که خیالتم راحت شه
  • Narges Banoo
    ۱۸ تیر ۰۳، ۱۵:۰۵
    Narges  Banoo
    از یکی بچه هامون پرسیدم ولی خودمم همین نظرو داشتم که یه بخشی از کتاب مشکلی نداره بزارم 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7