ماجراهای من :)

Narges  Banoo
Narges Banoo شنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۲۷ ب.ظ

اردوگاه

روز اول که رفتیم درک نکردم تااا وقتی فک کنم پس فرداش مامانم اومد فهمیدم جقدر‌دلم میخواد برم خونمون 😂😂😂

چهار روز اول گریم میگرفت ولی دیگه عادی شده فقط اون روز با مهدی حرف میزدم داشتم از بغض خفه میشدم 🤣

شبش رفتیم حرم به اونام گفتم بیان خاله میگه عموم برا من گریه کرده 🙂 دیگه برگشتیم اردوگاه انقدر غر زدم سر آقای مروج که این عدالت نیس شما سواره ما پیاده ایم..آقای مروج شام داریم ان شاءالله ؟😂 ( چون موقعی که ما برمیگشتیم تایم خاموشی اردوگاه بود ) آقای مروج حاضرم هف هش میلیون دیگه بدیم مارو با اتوبوس ببرین

آخه با مترو رفتیم هشتصدتا آدم خیلی سخت بود بعدن تو خیابون صف بودیم همه یا تیکه مینداختن یا تعجب میکردن

بعد گفتن جیغ بزنین که ما نزدیم ولی گروه بعدی اومدن زدن بعد پیاده تا اردوگاه آوردنمون ولی اون گروهو با اتوبوس آوردن خیلی خسته شدیم ولی خوش گذشت 😂

روز اولی مارو صبح بردن چالیدره صورتم سوخت دیگه عادت کردم نمی سوزم 🤣

یه برادری هس تو اردوگاه شبیه شهید عباس دانشگره فقط با اندکییی تفاوت که مسئول جمع کردن ما بود خیلیم دوید جلو جلو میرفت جلو خیابونو بگیره ما رد شیم😂

الانم اومدم خونه برم گذرناممو تمدید کنیم بعد برم دوباره اردوگاه تااا کی بشه باز گوشی دستم بیاد😁

دیگه همین خبری نیس سلامتی

خداحافظ 🖐🏻

bahar ....
Last Comments :
۱ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
  • bahar ....
    ۳ شهریور ۰۲، ۱۱:۲۰
    bahar ....

    نرگس حتما بیا بنویس 

  • Narges Banoo
    ۱۰ شهریور ۰۲، ۱۳:۱۳
    Narges  Banoo
    سلام اومدم😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7